شعرهای پارسی

شعرهای پارسی

پاک و ناپاک

در مدح خداوند هستی و نیستی

چون کامل مطلقی ما را به تو سودی نیست
انتظارت ز من جز مدحت با سرودی نیست

ما را ببخشای که در دنیای فانی هیچ کلامی
درخور وصف صورت چنین موعودی نیست

در مسجد و صومعه مشغولند به بت‌‌پرستی
اما بتی لایق سجده بر چنین معبودی نیست

خورشید نگین حقیری ز گنجینه جواهراتت
بی‌لطف تو هستی را هیچ تار و پودی نیست

مقصود آفرینش تنها نظربازی با خیال توست
چه زیرکانه نیستی گر بودی مقصودی نیست

خواست خواست توست چه باطل می‌کوشم
تسلیم اراده توام که اراده مرا وجودی نیست

چنان پر از رازی که همه در سایه تو حیرانند
طریقه شناختت به جز شیوه شهودی نیست

بهتر آنکه زبان درکشم که تو همچو عودی و
هرآنچه شاه‌دوران گفت بیش از دودی نیست

هوم پیر مغان

سخن ناب آن است که قلم به لطف او رقصد
غلام اویم که آن بنده‌اش شاه شد که نهراسد

آن گُلی که ز دل ایمان روید نپژمرد ز بی‌آبی
تنها آنکه جز دنیا ندارد چو سگ ز مرگ ترسد

ترسم آخر باورت وهم و دگر حق ز آب درآید
هرکه بویی ز هوم پیر مغان برد وهم شناسد

نه سیاره از برای بخت من چرخد گرد ستاره
نه ستارگان در آسمان شب درخشند بهر رصد

قصد سرگشتگی منست درین کهکشان هستی
تا دریابم نیستی را پیش از آنکه فنا سر رسد

این جهان گزشته ز پوچی هیچ حاصلی ندارد
گر حاصلی هم داشت بقایی ندارد صد در صد

پخته از آن ره که آمد ز همان تیز برون جست
لیک خام همچو کرکس همی چرخد دور جسد

سرزنش مکن چرخ گردون را گر مصیبتت آمد
خود بودی که روزی کردی خوشی بر خود سد

گر دلگیری که دهان شاه‌دوران عطر باده دارد
بدان مغزت فاسدست و روحت نرسد به مقصد

پاک و ناپاک

به تحرک بدهد فلک‌الافلاک
ذهن سالک را روحی چالاک
تک تک به محکِ الک شویم انفکاک
نرسد ناپاک آنجا که رسد پاک
گرچه هر دو را جسم شود در خاک
به بالا رفت آن یک که بالا رَوَد چو تاک
لیک بی‌شک پوک رفت به فاکِ مغاک با پتکِ هلاک
بی‌مدرک شد ادراک
هرچه شنیدی ز چاکِ رُکِ بی‌باک
کز بابکِ نیک آرد قاصدک پژواک

عدل قضا

قدرتی نرسد او را که میلیاردها ستاره به فضا ریخت
با هیچ نیرنگ و خدعه‌ای نتوان ز عدل قضا گریخت
او که در ذره اتم گنجد بی‌جواب نگزارد گر کسی رنجد
ارادهِ شومِ ستمکار خودِ جفاکارش به دار سزا آویخت

او

زاهدان محتکر
ازو مترسکی برافراشتند دلگیر
متفکران منکر
ازو عروسکی برساختند حقیر


او ولی می‌پروازد ورای کاینات
فارغ ز هذیان زمان و مکان بی‌بنیان
او همی می‌آوازد فرای کلمات
فارغ ز دکان ادیان و عالمان بی‌ایمان

امید وصل

به امید وصالست که غم جدایی شیرین شکرست
گر امید نیست گو که مرا تنهایی صد بار بهترست

ره به چنین دشواری بپیمایم و وصل حاصل نکنم
خوشت باشد اندیشه من زین خیال زیر و زبرست

شاهتوت شوت

بارها در جلدی رفتم و بارها انداختم پوست
محو زلف بودم غافل چیز در پیچش موست

همچو شاهتوتی شوت مبهوت باغ ملکوت
بی‌خبر باغ بی‌باغبان بی‌رنگست و بی‌بوست

مهدی

ترا نباشد وجودی که جز افسانه نبودی دانم نیایی مهدی
کیهانی به انتظارت چشمانی به احتضارت ناقلایی مهدی

لیبی هوا رفت سوریه بگا رفت افغانستان که سر زا رفت
عمرم به خایه‌ات ماسید غیابت لوکیشن ده کجایی مهدی

اسراییل و فلسطین

اسراییلی خودشیفته به سرزمین همسایه تازد
فلسطینی تنها به جان باختن در ره میهن نازد

روزگار زانکه آشکار کند که اراده‌شان چیست
با تناسخ هر دو را طرف دگر مرز کشک اندازد

گیاه‌خواری

چون عصب باشد که جان را به درد آوَرَد
جوانمرد نیارد آنکه عصب دارد به دَرد

چو جایگاه خرد مغز باشد در تن فَرد
خردمند نخورد آنچه دارد مغز و خِرَد

چون حیوان ز هر دو نعمت نباشد طَرد
فقط ز گیاهان روزی خود خورد نیکمَرد

گر بینی که شیر به نیش و دندان آهو دَرَد
زان روست که جز گوشت تن نتوان خُورَد

چو بوستان پر است ز گیلاس و آلوی زَرد
نشاید ز بهر شکم روح حیوان ز جانش پَرَد

گر انسان همچنان با طبیعت باشد به نَبَرد
طبیعت ز گناه ریختن خون خود نَگزَرَد

چنان خون‌خواهی‌اش نسل انسان از بین بَرَد
کز وجودش نشانی نماند به جز خاک و گَرد

گناه و ثواب

شوخیست گناه و ثواب نباشد آن ره ره اقبال
جز روح همه فانیست و هم‌ارز دستمال موال

حیوان روح دارد و گرفتن آن روحت بکاست
هیچ نیفزاید روح ثوابِ قربانی گر شد حلال

نوشگر ساغر آور که ما دگر جز حرام ننوشیم
آنچه در دین گناه بود روح مرا رساند به کمال

خلق مشغول خرافه طعنه مزن گر زان بگریزم
بپرهیزم همچو کووید ز آنکه نکرد روحم زلال

نه به بهشت رَوَم و نه به دوزخ و نه به برزخ
غرق روحم مرا مقصدی نباشد جز فنای وصال

گر می‌پنداری ز بیکاری شاه‌دوران می‌زند لاف
چون دانم که او داند مرا هیچ فرقی نکند حال

بار اسرار

ما را هیچ کاری نباشد با هیچ ملحد گمراه
ما فتاده در شاهراه و آنان گمشدگان بی‌راه

ندانم‌گرایان را بگزارید تا در نادانی بمانند
تنهایی سفر کردن به ز سفر با همراه ناآگاه

چون مهر و تسبیح و سجاده همه مکرست
بپرهیزم ز مکر دینداران همچو حیله روباه

گر خرقه صوفی افتد پالتو خز شود آشکار
در خانگاه الله الله در باطن تنها در پی جاه

زاهد گوشه‌نشین از آن رو که خلوت گزیده
بود و نبودش نقشی کمتر دارد ز هرزه گیاه

همه‌خدایی دلفریبست اما ز تنگ نظریست
چون بصر نَبود آنچه بود نَبود جز انبار کاه

ندیدم رازداری که زاری کنم زار ز بار اسرار
ای شاه‌دوران به که اسرارت بگریی ته چاه

زنجیر دین

زنجیر دین بد قرصست از ابتدا به تله نباید دل نِهِشت
وگرنه تا گور ز درس تصمیم کبری باید کنیم رونوشت

از مزرعه هر دینی بار بی‌آفت را باید برچید و جست
چون بی‌ثمرست در خاک فرسوده‌اش عمری کنیم کشت

جمهوری قرون وسطایی-اسلامی

ساقی گر گاف دهد سه سوت در دام است
چون در اینجا آبِ انگورِ غل‌زده حرام است

جرمش اول شلاق و زندان بعد اعدام است
صدها سال گزشته اما غصه ما مدام است

خون‌بها همان است که ز صدر اسلام است
ولی دلالیشان ز دلار و بازی با سهام است

چون چاک مانتو و مقنعه دغدغه نظام است
رقص تاب گیسوی یار پنهان ز ملا عام است

جای نعل خر بر پیشانی مایه احترام است
گویا خدایشان در حد همان احشا و دام است

پایان دوران دین و مذهب تکیه‌کلام است
پیامبر خود باش پیامبر برای عوام است

گر بشنود شیخ کار شاه‌دوران تمام است
خیالی نیست که دایم در دست جام است

ضل مومن

در رکوع عقب جلویی دید بزنیم و غَر دعا لاس بزنیم
جای سوسول‌بازی عرفا لاف معلمه پنجم کلاس بزنیم

دخیل به نرده پل شوش گره ز اَلَّذِینَ أیُّهَا النّاسّْ بزنیم
خود را به فنا با آوا و عرق و وافور و قمار تاس بزنیم

کله ظهر مبارک رمضان پسِ دکه باگت با کالباس بزنیم
قبل از غسل یک جق با یاد کُرک پسر حاج عباس بزنیم

گر باطن غرق عطر گه به خود گلاب هوگو باس بزنیم
نشد یکبار خود را نه زین کزان رو به حق قیاس بزنیم

تا بو نَبُرد شیخ ز کفر ما به اندر دلق خدانشناس بزنیم
چو بُتش شد ضل مومن از او سخن به وسواس بزنیم

کارما

ز هرچه توان گریخت ز کارما نتوان
کُنش چگونه شود ز واکنش گریزان

خطایت در خلوت هم که باشد بدان
ز چشمان خداوند نیست هیچ پنهان

آشوب

این چه آشوبیست که یار به آن دل دوست گداخت
بی‌فایده‌ای کند نیستم همان که خود او مرا بساخت

گر تا ابد به بی‌نهایت افزایی باز همانست کز ازل بود
ما را به حقه ز خود راند و باز با حقه به دام انداخت

خزه‌ای بُدم و چناری شدم سمندری بُدم و پیلی شدم
بس شادی و غم دیدم تا بِبَرَم آنچه خود مفت بباخت

رامشگر کوک کن این چنگت خوگر چاق کن آن بنگت
جگر مرا بِکَش در تنگت به که تنها به عشق پرداخت

با خلق نیامیز چو عَلَق نیاویز ورنه دلق کن دستاویز
خلق ظاهر بیند که در باطن چون ریند به تاخت و تاز

بصیر در کیر هم معنا بیند و در ابله حقیقت نیز بی‌اثر
به صحرا زدن به از آنکه برای ناشنوایی کمانچه نواخت

دیدی شاه‌دوران بس به او پیچیدی هیچ خواهی شد
خوشا به حال ملحد و مومن که گوز ز شقیقه نَشناخت

پیرو مکتب خود باش

کس در دور باطل گرفتار نبود گر وی را بودی چیز
پیشوا و پیرو همچو دو گرگ دندان‌تیز ز آنان بُگریز

پیرو مکتب خود باش که ره دیگران نَبَرَدَت مقصد
باده که روح مرا جلاست با روح دیگری دارد ستیز

شهرت به بیراه بِبَرد و شهوت تنها گره دام کند کور
او چون پنهانست و بی‌جسم در دل پاکان شد عزیز

منشا اراده‌های نیک اوست با اراده نکو نیکی گزین
تا اراده نیک بیکران او نیز در اراده تو شود سرریز

حیوان بماند هر دوپایی که با ‌ذهنی تهی و کنجکاو
نفهمید ز کجا آمد و بهر چه به کجا چنین کند خیز

کس پیدا نکند حقیقت را مگر به جستجوی خویش
تمام مهملات مرا کزین گوش شنیدی ز دگر دور ریز

افسانه عالِم و افسون عالَم

کو نشانی که بنماید جهانِ دگر بیش ز وهم است
یا عاقبت مرا تنها خاک شدن زیرِ خاک سهم است

افسانه عالِم و افسون عالَم هیچ یک در دل نیافتاد
خوش‌ام حال و نباشد کارم با هرچه فرای فهم است

تو

من بازتاب نورم، افسوس بی‌نور معدومم
من سیاره مرادم، افسوس بی‌ستاره نابودم
من آب رودم، افسوس بی‌چشمه نجوشم
من عکس درون شرابم، افسوس خودم خمارم
من تگرگ و بارانم، افسوس ابر نباشد نبارم
من سایه همایم، افسوس ز آسمان جدایم
من تار خوش آهنگم، افسوس نوازنده کُند کوکم
من خنکای نسیمم، افسوس باد نوزذ هیچم
من چرخ دوکم، افسوس بی‌ریسنده نچرخم
من نرگس خوش‌بویم، افسوس بی‌ریشه نرویم
من صدای رعدم، افسوس همیشه ز پس برق آیم
من مژه پر نازم، افسوس که بی‌چشم کورم

تو نور ستاره‌ای
تو چشمه شرابی
تو ابر آسمانی
تو نوازنده بادی
تو ریسنده ریشه‌ای
تو برق چشمی